قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۱

پارت #1


نیمه شب بود ، خیابان ها جوری خالی و تاریک بود که انگار تمام شهر مُرده بودن ، اگرچه شخصی هنوز در حال قدم زدن در شهر بود ، یک مردِ جوان با لباس های کاملا مشکی و موهای بلندی به سیاهی شب ، مردِ جوان درست وسط خیابان راه می‌رفت و با صدای گرفته و بم آواز آرامی می‌خواند ، صدای مرد به سختی شنیده می‌شد ‌.

بعد از مدتی قدم زدن ، مرد دختری را دید که کف خیابان با فاصله کمی از خانه ای نشسته بود و گریه میکرد ، بدن دختر غرق در خون بود و لباس خواب خاکستریی که به تن داشت پر از رد خراش بود ، دختر دستان خونین اش را روی سرش گذاشته بود که با اینکارش موهای مشکی کوتاهش را هم به خون آلوده کرده بود.
مرد جوان به سمت دختر رفت و با صدای آرام گفت:
[ میدونی که دیر وقته]
.
دختر توجهی بهش نکرد و به گریه کردن ادامه داد.
مرد لبخند زد و به آرامی گفت:
[این مقدار خون فقط برای خودت نیست نه؟]
.
دختر ناگهان سرش را بالا گرفت البته هنوز گریه میکرد
و پاسخی نداد ، مرد به سمت دختر خم شد و گفت:
[مال من یه دزد عوضی بود تو‌ چی؟]
.
دختر حین گریه کردن به آرامی زمزمه کرد:
[من ... من ... پدرم بود]
.
مرد لبخند زد و با چشمان درخشان قرمز به دختر خیره شد و با لحن ملایم و‌ صدای آرام گفت:
[مال من به سادگی خفه شد]
.
دختر در حالی که اشک هایش را پاک میکرد با صدای لرزان گفت:
[م ... من ... چند بار بهش چاقو زدم]

مرد به آرامی خندید و با علاقه گفت:
[اولین بارت بود؟]
.
دختر نفس عمیقی کشید و با ناراحتی و ترس به نشانه تایید سر تکان داد . مرد با خونسردی گفت:
[جنازه کجاست؟]
.
دختر به سمت آپارتمانی که جلوش زانو زده بود اشاره کرد و چیزی نگفت. مرد دستش را زیر چانه دختر گذاشت و با لبخند بزرگی روی صورتش گفت:
[بیا باید یاد بگیری بعدش چجوری رد خودتو پاک کنی]
.
#داستان #رمان #متن
ادامه دارد....
دیدگاه ها (۵)

قاتلی در مقابل دیگری/ پارت ۲

قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۳

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

"در آغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 13ویو جونکوکجنگل تاریک ...

فیکشن بی تی اس چشم های بسته

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط